داستان من و پدر بزرگ قسمت اول ملک
در یک تابستان زیبا در شهر کرمان بودیم من نوجوانی سرشار از زندگی بودم
عصر بود و هوا داشت خنک میشد
پدر بزرگم مرا صدا زدن
فرخ فرخ بیا اینجا کارت دارم
خودم رو به پدر بزرگم رسوندم ایشان پیرمردی مهربان با موی سپید و لبخندی زیبا بود
که همیشه به ما بچه ها نصیحت های جالبی میکردن اجازه بدین اول پدر بزرگم را معرفی کنم
پدربزرگم در جوانی زمینی در نزدیکی کرمان در شهر زنگی اباد با کمک مادرشون میخرن
و اونجا مشغول کشاورزی میشن سیفی جات و … متوجه میشن که درخت پسته که اون زمان بیشتر در منطقه ی رفسنجان کشت میشد سود بالایی داره
ولی مشکل این بود که پسته 7 سال زمان میبره تا به بار بشینه و این زمان زیادی بود و سرمایه ای برای این زمان طولانی نداشتن
از خانواده ی سرشناسی بودن اما میخواستن روی پای خودشون باشن در نهایت تصمیم میگیرن که شروع به کاشت درخت کنن اما برای اینکه روزی شون رو هم از دست ندن
بین درخت ها شروع به کاشت سیفی جات و … میکنن
اول مردم منطقه مسخرشون میکردن و این خلاقیت رو هم ابلهانه میدونستن
اما کم کم زمانی که دیدن بعد از چند سال درخت ها پسته دادن و بعد از 7 سال به شدت
وضع پدربزرگم خوب شد خودشون هم شروع به کاشت و تقلید از این روش کردن
پدربزگم منوچهر خان من رو صدا کردن و بهم گفتن فرخ چیزی که میگم رو یادت باشه
این اسکناس 500 تومنی رو بگیر و برای خودت و بقیه بستنی بخر اما قبلش باید دقیق به حرفای من گوش کنی و هیچ وقت اونها روفراموش نکنی
گفتم چشم پدربزرگ و کلی کیف کردم
گفتن این پول کاغذی ارزش زیادی داره اما در طول زمان ارزشش کم میشه زمانی با 1 تومن میشد کلی خوراکی گرفت امروز با 500 تومن یه روز با 5 هزار تومن هم نمیشه
پس اونجور که مامانت بهت یاد میداد که همیشه پس اندازکن خیلی درست نیست
کلا پس انداز کردن در دراز مدت کار احمقانه ایه چون پول بی ارزش میشه برای شروع شاید خوب باشه
باید پول هاتو جمع کنی و اونها رو به طلا تبدیل کنی طلا بی ارزش نمیشه
گفتم خوب طلا رو چیکار کنم
گفتن به چیزی تبدیلش کن که باد زیرش نره!
گفتم باد زیرش نره پدر بزرگ!؟ با لبخند گفتم همه چیز باد زیرش میره 🙂 حتی راحله دختر همسایمون هم از دیوار که پرید باد زیر دامنش رفت
و کلی خندیدیم با پدر بزرگ
با لبخند گفتن هر چیز که باد زیرش بره مثل پول ارزشش رو از دست میده ماشین موتور دوچرخه ویدیو و …
گفتم چی پس باد زیرش نمیره
گفتن ملک یعنی خونه زمین ویلا باغ اینها باد زیرشون نمیره و مثل طلا ارزششون با گذر زمان زیاد میشه کم نمیشه
گفتم خونه ای که قدیمی میشه و خرابه میشه که بی ارزش میشه
گفتن زمین اون ملک هنوز ارزشمنده و اگه جای خوبی باشه خیلی هم ارزشمندتر از روز اولش خواهد بود
کمی گیج بودم و داشتم به حرفاشون فکر میکردم
با لبخند گفتن برای امروز دیگه کافیه برو برای همه بستنی بخر سوار دوچرخه کوچیک ابیم شدم و رفتم که بستنی بخرم
عکس پدر بزرگم منوچهرخان ابراهیمی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.