من و مهدی صفایی عزیز
بخش هایی از سمینار مشترک در زاهدان چند ماه بعد از این مقاله
صبح زیبای سفر
صبح جمعه 12 بهمن بود با رفقا برنامه داشتیم بریم شمال هوا خوب و آفتابی بود ساعت 9 بیدار شدم و با بچهها هماهنگ کردم گوشی را برداشتم زنگ زدم عانگع جواب نداد زنگ زدم دوستش میدونستم هر جا هستن با هماند جواب داد و گفت اینجاست, گوشیش روی سایلنت بوده سلام میرسونه قرار شد بریم همه دفتر عانگع از اونجا با هم حرکت کنیم به سمت شمال خوبه است یک بیوگرافی از بچه ها اول بدم عانگع و زهرا همکار هستن عانگع نویسنده کتاب افسانه کالری هاست قرار بود با ماشین من بریم وسایل را جمع کردم آمدم پایین به همه خبر دادم بیایند دفتر عانگع که از آنجا حرکت کنیم محمد سریزدی رفیق خوبم زنگ زدم گفت در راه هستم به پویا خبر دادم گفت دارم میام با محمدرضا شایگان هم صحبت کردم گفت در راه هستم برادر زهرا هم همراهمان بود
رسیدم دم شرکت عانگع موسیقی مورد علاقهام را گوش میکردم و کلی لذت میبردم ماشین را درپارکینگ پارک کردم و بعد از بغل و روبوسی و خنده با عانگع رفتیم بالا زهرا و محمدرضا شایگان رسیده بودند سلام و احوال پرسی کردیم نشستیم دور میز به آجیل خوردن تا بچهها برسند محمدرضا داشت دربارهی ملک و چشم اندازهای سال آینده این بازار در ایران صحبت میکرد
محمدرضا کتاب آموزش مشاور املاک به شیوهی شزوما را نوشته است و سخنران و مدرس در این حوزه است.
اعتقاد داشت که در سالهای آینده قیمت ملکهای تجاری در پاساژهای تازه تاسیس پایین میآید زیرا تجارت الکترونیک جایگزین ارزان و خوبی برای این مدل تجارت خواهد بود و… البته میگفت به فاکتورهای بسیاری بستگی دارد.
محمدسریزدی زنگ زد که فرخ من گم شدم کلی با بچهها خندیدیم چون ساختمان دفتر عانگع 2 بخش دارد و آسانسورهای هر بخش متفاوت هستند به طبقهی مشابه در ساختمان کناری رفته بود کلی خندیدیم و باهاش شوخی کردیم و محمد هم چند بار تماس گرفت تا بالاخره پیدا کردمحمد برند مستر اریگامی را دارد و تولید محتوا و محصول در زمینهی هنر اریگامی میکند همه آمده بودیم جز پویا که گفتیم تا کمی صحبت کنیم او نیز میرسد بحث دربارهی اکوسیستم استارتاپی ایران داغ شده بود که گفتم بچهها میخواهید با دکتر مهدی صفایی کارآفرین برتر کشور صجبت کنم بیان داریوش سنقری که دیروز گفت نمیاد امروز سمینار داره
همه خیلی خوشحال شدند و استقبال کردند
تماس با دکتر مهدی صفایی
شمارهی ایشان را گرفتم پاسخ ندادند
بلافاصله خود ایشان تماس گرفتند با محبت همیشگی که دارند احوال پرسی کردند و مثل همیشه حس خیلی خوبی داشتند با هم صحبت کردیم و گفتند امشب باید حتما برای کاری به کرج سفر کنم
ولی میتوانیم امروز همدیگر را ببینیم و برای کتاب هم سوالاتی که داشتم را از ایشان بپرسم من که خیلی خوشحال شدم دیدار قبلمان را به یاد دارم”به غرفهی خودم در نمایشگاه کسبوکار دعوتشان کردم آمدند بسیار صحبت کردیم کتاب آخرم را امضاء کردم و به ایشان هدیه دادم و از ایشان خواستم که در کتاب جدیدم که درمورد کارآفرینی است تجربیاتشان را بیان کنند ایشان هم با نهایت محبت قبول کردند ”
دعوتشان کردم دفتر خودم تا با هم صحبت کنیم.
خوب برگشتم پیش بچهها و ماجرا را تعریف کردم همه خوشحال شدن که دکتر مهدی صفایی عزیز را میبینیم فقط گفتم بچهها زود جمع کنیم بریم دفتر من که الان میرسند و روز جمعه پشت درب بسته میمانند بیآبرو میشیم همه خندیدن و سریع وسایل را جمع کردیم وداخل ماشین گذاشتیم پویا هنوز نرسیده بود باهاش تماس گرفتم خواهش کرد براش تاکسی اینترنتی بگیریم چون گوشیش مشکلی پیدا کرده بود
پویا در حوزهی روانشناسی تولید محتوا میکند و ارشد روانشناسی است خلاصه هر جور بود خودش را رساند پویا و محمد دوستان قدیمی بودند و با من هم هر دو از قبل آشنا بودن پویا جز من و محمد کسی را در آن جمع نمیشناخت چون همه این بچهها در دورهمی الیت مدتها با هم آشنا بودند و پویا در این دورهمی نبود به همین خاطر کلی زمان از دست میدادیم که همه را به هم معرفی کنیم من از فرصت استفاده کردم و گفتم معرفی میکنم پویا بچهها بچه ها پویا و سریع داخل ماشین پویا را هول دادم به سرعت به سمت دفتر حرکت میکردیم که دیر نرسیم به بچهها گفتم اگر شما هم سوالی از استاد مهدی صفایی دارید خوشحال میشم مطرح کنید
قانون مرفی به شکل گیج کنندهای فعال شده بود چراغها قرمز بودن مهدی صفایی پیام دادن فرخ آدرس دفتر را لطف میکنی برام بفرستی روی گوشی چون نمیتونم پیداش کنم من که رانندگی میکردم از محمد خواستم بفرستد محمد گفت که نمیشه به زهرا هم گفتم او هم نتوانست آن روز اینترنت به شکل مرموزی فقط برای گوشی من از کار افتاده بود ای مرفی نامرد از عانگع و شایگان هم خواستم آنها هم نتوانستند 2 بار دیگه استاد تماس گرفتند و خواستند روی نقشه برای ایشان آدرس را ارسال کنم من هم کلی خجالت کشیدم و گفتم دیگه قانون مرفی و… را باید خودم بشکنم ایستادم کنار چهارراه قنات و هر طور بود خودم آدرس را ارسال کردم و موفق شدم سریع رفتیم بالا در شرکت همه چیز را مرتب کردیم و منتظر آقای مهدی صفایی بودیم
شروع مصاحبه
مهدی صفایی رسید و من(فرخ) و یکی از دوستانم رفتیم پایین که بتوانند راحتتر راه را پیدا کنن بعد از احوال پرسی و خوشوبش بالا آمدیم در دفتر و دوستانم را معرفی کردم تقریبا اکثر بچهها نویسنده بودند و یکی از کتابهایشان را امضا کردند و هدیه دادند.
نشستیم و سوالات من شروع شد
فرخ:استاد یه کم از خودتان برای ما بگین؟ قبل از شروع لطفا نظر خودتان را دربارهی نفرات بعد که میخواهم با آنها صحبت کنم بفرمایید قبل از این تلفنی درباره این افراد با هم صحبت کردیم و شما پیشنهادتان آقای بابک بختیاری و جناب بهروز فروتن بود
مهدی صفایی: خودت میدانی من عاشق بهروز فروتن هستم و بابک هم از دوستان بسیار خوب من هست و (مهدی صفایی مثل همیشه با محبت بودن و خنده بر لب داشتند) بهروز فروتن یکی از اسطورههای کارآفرینان ایران هستند من بسیار ایشان را دوست دارم فرخ: آقا بابک بختیاری را چطور توصیف میکنین؟ مهدی صفایی:یه فرد بسیار باهوش
فرخ: من هم موافقم و بسیار دوستشون دارم
مهدی صفایی:منم همینطور خودت میدانی بابک شاگرد من بوده در کیک بوکس آدم واقعا شاگردانش را مخصوصا در رزمی دوست دارد بابک یک روزی به من گفت بیا فلان جا مهدی و من از آدمی که انجا بود خوشم نمیآمد ولی بخاطر بابک چون رفیق من هست رفتم من در این موارد خیلی لات هستم و برای دوستانم مرام خاصی دارم. بدون دنیا مثل یک بازی پینگ پنگ میمونه و یه چیزایی میدی یه چیزایی بدست میاری بارها کارهایی کردم که میدونستم استباه هست از دید بیرونی اما باز انجام دادم بخاطر یک فرد دیگه و بهم برگشته( ولی سعی کن برای یه فرد درست این کار را بکنی نه یک فرد اشتباه )
فرخ : یه کم برگردیم به گذشتهی خودتون و دورانی که یک بار برام تعریف کردین اون قدیمها توی یک ماشین صورتتون به شیشه ماشین چسبیده بود از اون مدلهایی که چند نفر جلو مینشستن
مهدی صفایی:پیکان.و یکی بغل دستم نشسته بود مجبور بودم جا نبود
(همه خندیدیم )
صحبت را ادامه دادم در آن شرایط فکر میکردین آیا میشه یک روز به آرزوهای خود برسید … و شد
مهدی صفایی: اره حتما میدونی من پدرم وقتی در سن کم بودم فوت کردن
فرخ: خدا رحمتشون کنه
مهدی صفایی:ممنونم
مهدی صفایی:مرسی اخه میدونی با کارآفرینان که صحبت میکنی همه مینالند و میگویند ما شرایط خیلی بدی داشتیم زندان بودیم (همه خندیدیم) و تازه میگن برنامهریزی داشتیم از اول ولی به جرعت میگم 99% دروغ میگن ما هیچ کدوم در شرایط برنامهریزی نبودیم وقتی تو داری تلاش میکنی که روزمره زندگیت را بگذرانی نمیتونی برای داشتن سه تا کارخانه برنامه ریزی کنی این غیر ممکنه شاید آرزو داشته باشی این فرق میکنه شاید بخوای خیلی آدم بزرگی بشی بخوای به چیزهای زیادی برسی ولی آرزو با برنامهریزی متفاوت هست پس بحثهای داشتن برنامهریزی که برخی کارآفرینان میگن را باید دور بریزی
در مسابقه زمانی که داری مشت میخوری نمیتونی برای برد برنامه ریزی کنی فقط گوشهی رینگ از خدا میخوای که ناکوت نشی ولی بعد از اینکه طرف زد و خسته شد و دیگه مشتها تموم شد یا مشتها را دفاع کردی میتوانی برنامهریزی کنی که حالا چه کنم و میری جلو برای حمله کردن زندگیهای ما هم همین است ما در شرایطی نبودیم که برنامهریزی کنیم فقط تلاش میکردیم روزمرهی زندگیمان بگذره ولی از جایی که به یک ثبات برسی به این فکر میکنی که حالا یک شعبه را بکنی دو شعبه 10 نفر نیرو را بکنی 20 نفر و … ولی باید اول به این نقطه برسی.
همین طور که میدانی ما یک خانواده متوسط بودیم بعد در شهرمان (کرمانشاه) جنگ شد مهاجرت کردیم میخواستم کار کنم که بارم روی دوش خانواده نباشد البته مادرم مخالف بودن
فرخ: بله حتی با ورزش شما هم مخالف بودند
مهدی صفایی: اره یادمه در یک زمانی در خیابان شهرآرا زندگی میکردیم و من پولهای خودم را جمع میکردم و باشگاه ماهیانه 150 تومان بود زهرا پرسید 150 تا تک تومان ؟
مهدی صفایی: بله 150 تا تک تومان یک سال پولهایم را جمع کردم و شهریه دادم ولی از سال دوم دیگه شهریه از من نگرفتند در 11 سالگی کمربند مشکی گرفتم و عکسم را روی کیهان ورزشی چاپ کردند آن زمان زیاد مثل الان مجله ورزشی نبود
محمدرضا شایگان: کیهان ورزشی بود و دنیای ورزشی
مهدی صفایی: بله دقیقا عکسم را که چاپ کردند به عنوان کسی که در آن زمان جوانترین فرد بود که کمربندمشکی گرفته است فامیل و آشنایان زنگ میزدند خانهی ما که تبریک بگویند و من میترسیدم که مادر بفهمند خودم گوشی را جواب میدادم و تشکر میکردم تا در نهایت خاله با مادر صحبت کردن و مادر متوجه شدن بعد از آن کمکم به من اجازه دادند تا ورزش کنم
رفتم تیم ملی نوجوانان بعد جوانان بعد بزرگسالان که رفت و رسید تا قهرمانی جهان
میبینی یه انتخاب ساده که من رفتم باشگاه ثبت نام کردم مسیر زندگیم را عوض کرد بعد هم که رفتم رشتهی ورزشیام را عوض کردم
فرخ: چرا رشته ورزشی خودتون را تغییر دادین؟
مهدی صفایی: آخه ارضاء ام نمیکرد من خیلی از بچگی جنگنده بودم الان هم نمیدونم همینطور هستم (با شوخی) من بخواهم ازدواج هم بکنم دنبال دختری نمیرم که برم خواستگاری راحت دختره با من ازدواج کنه دلم میخواد بجنگم برای بدست اوردن هر چیز
فرخ: (با خنده) بعد از چاپ کتاب دیگه خواستگاری هر کس برید به این راحتی بهتون دختر نمیدهند (همه شروع به خنده کردیم)
مهدی صفایی: (با خنده) آره
نمیدونم شاید جنگندگیم بخاطر نیازم بود من بچهی قویی نبودم و حتی در مدرسه هم اصلا بچهی قویی نبودم همیشه دوست داشتم خودم خودم را بزرگ کنم خودم بدست بیارم خودم بسازم سختی کشیدم یادمه برای مسابقات جهانی کیک بوکس که میخواستم برم یکی از تمریناتم این بود که خودم را با طناب به ماشینم میبستم یه پاترول داشتم و از دوستم میخواستم حرکت کنه و من میدویدم پشتش اگر خسته میشدم طناب من را میکشید و مجبور میشدم سریعتر بدوم بارها زمین خوردم و پاهام هنوز از اون دوران جای زخم دارند گاهی هم با لباس تیم ملی در پارکها میدویدم تا زمانی که خسته شدم از مردم خجالت بکشم و باز هم ادامه دهم چون میدیدنم که لباس تیم ملی را دارم بخاطر کشورم خجالت میکشیدم بایستم و چند بار بخاطر این تمرینات بیهوش شدم
اینطور به مسابقات رسیدم اولین مسابقه حریفم انگلیسی بود نفر دوم سال قبل بود جوری زد که دندههام شکسب و رفت داخل ریههام و من خون بالا میاوردم ولی جا نزدم مربی میگفت ول کن ولی ادامه دادم بنظر من مهمترین چیز اینه که تصمیم بگیری و شروع کنی و رها نکنی این مهمترین کار برای رشد شماست هیچ وقت نفهمیدم چطور چیزی میتونه جلوی من را بگیره
فرخ: چطور هلدینگ کانسپت شکل گرفت؟
مهدی صفایی:من خارج از ایران میدیدم که تیمهای حفاظت وجود دارند اما اینجا چنین چیزی نداشتیم و نیاز هم براش وجود داشت دلم میخواست که این کار را من انجام دهم زمانی که شروع کردم با 2 تن از بچههای خوب ولی تخس در بارهاش صحبت کردم
قبول کردن بعدها یکیشون را به برنامه ماه عسل آقای علیخانی بردم از بزن بهادرهای زمان خودشون بودن یکیشون 2 متر بود یکیشون 174 بود وزنشون 160 و 120 کیلو بود که اتفاقی هم با آنها آشنا شدم خواستم که افرادی را برایم پیدا کنند حسین سرخسی خدا رحمتش کنه از بچههای اولیهی اون تیم بود از بچههای نظام آباد که خدا رحمتش کنه آمد در تیم و بسیار پسر خوب و عالی شد کسی که در یک روز 7 نفر از بنامهای نظام آباد را زده بود آمد و به یک فرد بسیار عالی و سازنده تبدیل شد خدا رحمتش کنه روحش شاد اینقدر تغییر این انسان داشت که واقعا برام خیلی جالب بود بایک تیم 8 نفره شروع کردیم یادمه کنار بچهها میرفتم در مراسم و همراهشون مثل یک کارگر کار میکردم من جایگاه خوبی داشتم قهرمان جهان بودم ولی از 0 کنارشان بودم
فرخ: چطور این همه تغییر در این بچهها ایجاد کردین؟
من خیلی به آموزش اعتقاد دارم و خیلی روی آموزش بچهها هزینه میکنم در کشورمان آموزش خیلی بهتر شده اما هنوز خیلی کار دارد تا آموزش به جایگاه واقعی خودش برسد آرزو دارم آن روز را برای کشورمان ببینم
با روابط عمومی و ارتباطات شروع کردم بهترین و گرانترین اساتید را میآوردیم
اول خودم آموزش میدادم مثلا تفاوت آهان و بله چرا باید کلمات کوچه بازاری را کنار بگذارند و چه سودی برای خودشان دارد و … بعد از این کلاسهای,اساتید بزرگ را میآوردم
که خودش داستان های بامزهای داره یکی از اساتید بسیار سرشناس زبان بدن آمده بود و من معمولا چند جلسه اول مینشینم سرکلاس که بچهها استاد را اذیت نکنند جلسه اول گوشیم زنگ خورد آمدم بیرون بعد از اینکه تلفنم تمام شد دیدم از داخل کلاس سروصدای زیادی میآید برگشتم همه آرام شدند دیدم استاد با دو دست سینهی خود را گرفته و روی صندلی افتاده پرسیدم چی شده هیچ کس جواب نداد از استاد پرسیدم گفت چیزی نیست برگشتم و محکم به بچهها گفتم چی شده یکی گفت استاد این بود به یکی از بچه ها اشاره کرد به آن شخص گفتم چه کاری کردی گفت (با لحن لاتی) “استاد آخه تقصیر خودشونه گفتن بهترین حالت برای ایستادن این مدل هست گفتم استاد صفایی گفتن این درست نیست و همه میتونن از کنارتون رد شن برگشتن میگن کسی رد نمیشه گفتم من میخوام امتحان کنم ”
مهدی صفایی: این بچه هم زده بود با کتف به سینهی این استاد 2 تا از دندههای ایشان شکسته بود (با خنده) خیلی زحمت کشیدم برای این بچهها و ساده نبود
ولی ماشاالله هزار ماشاالله الان از بهترین افراد این جامعه هستند.
ما بیشتر از 40% بچههامون زیر دیپلم بودند امروز هیچ زیر دیپلمی نداریم 68% بالای دیپلم داریم و 12% فوق لیسانس داریم
تغییر در بچهها فوقالعاده است نه ؟ یادم بنداز داستان شیر را برات تعریف کنم ببینی چقدر یک آدم میتواند تغییر کند
فرخ: حتما فقط قبل از این مطلب تعریف کنین چطور توانستید اعتماد جامعه و مسئولین را جلب کنید و چطور کار گرفتین؟
اولش خوب خیلی سخت بود حق هم داشتند بارها من را جاهای مختلف خواستند چون در ایران کار جدیدی بود و با امنیت مردم سروکار داشت و کاملا حق داشتند اگر جز این بود اشتباه بود
خیلی محترمانه با من صحبت کردند و نگرانیهای خود را با من در میان گذاشتند مثلا اگر یک منافق یا تروریست به تیم شما نفوذ کند میخواهید چه کنید یا چه برنامههایی برای از کنترل خارج نشدن این افراد دارید و…
میدونی فرخ آخه اینها همه بزرگترین لاتولوتهای تهران و حتی در آن زمان کشور بودند ما از شهرستانها هم عضو داشتیم و کار میکردیم حق داشتن برخی از اینها واقعا اول آمده بودند که همدیگر را ببینند که درگیر شوند لقب داشتند غرب وحشی شرق … من میخوام خواهش کنم که این قسمت از بحث که میخوام بهت بگم در کتاب نیاید
فرخ: بله استاد حتما
.
.
.
و اینطور کم کم اعتماد به ما بیشتر و بیشتر شد تا جایی که افرادی که خیلی جامعه ستیز بودند لاتهایی که بسیار خطرناک بودند را خود پلیس به ما معرفی میکرد و ما با آنها کار میکردیم افرادی پهلوان و بسیار دوست داشتنی قدرتمند و با محبت از این بچهها میساختیم که از تواناییهای خود برای مراقبت از مردم استفاده میکردند اما مثل همهی چیزهای خوب این هم زمان خود را برد تا به اینجا برسیم
جامعه هم سخت میپذیرفت یه عده مردهایی با قد بالای 2 متر و هیکلهای بسیار بزرگ مردم را میترساند صحبت مال امروز نیست که این چیزها جا افتاده باشد و حتی برای برخی کلاس محسوب شود آن زمان مردم عادت به چنین چیزهایی نداشتند برخی که اوایل شوخی میکردند میدیدند دو فرد تنومند دم یک در ایستادند و حرکت نمیکنند از کنار بچهها رد میشدند و میگفتند چطوری آمپولی یا مثلا با آمپول این شکلی شدی و بچهها اجازه صحبت نداشتند و بسیار سخت بود برای بچهها که درگیر نشوند آن روزها کلاس کنترل خشم برای بچهها میگذاشتم
از این دست مشکلات هم بسیار زیاد داشتیم و فرهنگ سازی هم برای تیم باید میکردیم هم برای جامعه به یاد میآورم که اولین بار با بابک جهانبخش صحبت کردم دوست خوبم و بهش پیشنهاد دادم که از این تیم استفاده کن 5 روز باهاش صحبت کردم تا راضی شد ولی گفت من نمیتوانم پول بدم گفتم ایرادی ندارد و پول بچهها را خودم از جیب دادم میدانی که به جز خیریه بچههای ما هر جا میروند پول میگیرند حتی اگر برای خود من باشد و کانسپت هم هیچ وقت پول نمیگیرد چه برای آموزش چه از مشتریان خود بچهها پول میگیرند و به حساب کانسپت واریز میکنند
آخر هر ماه با تمام بچهها که واریز کردهاند تماس میگیرم و از آنها تشکر میکنم و این بسیار باعث خوشحالی آنها میشود خیلی خوب است یاد بگیریم بزرگی انسانها را به آنها نشان دهیم این درس بزرگیست برای ارتباطات خوب و پایدار برگردیم به صحبت خودمان اولین بار با گرفتن کار رایگان از دوست خوبم بابک جهانبخش شروع کردیم همه بچهها آمدند بسیار شیک و حرفهای برگزار شد همه جا صحبت از تیم بادیگاردی ما بود ولی برخی از مردم بازخوردهای بدی دادند زیرا هنوز به وجود مردانی تنومند با کتوشلوارهای مشکی برای مراقبت عادت نداشتند و برخی ترسیده بودند کارهای ما شروع شد و من برای بیشتر دیده شدن به برنامههای تلویزیونی میرفتم برنامه ماه عسل احسان علیخانی عزیز نقطهی عطف بود و باعث شد که بسیار دیده شویم یک برنامهی تلویزیونی هم بود پارک ملت مجری اقای شهیدی آن هم بسیار عالی بود
ما کارهای اشتباه هم داشتیم ما یکبار جشنوارهی فجر را گرفتیم vip فجر 50 نفر میتوانستند شرکت کنند 150 نفر آمده بودند برخی بچههای هنری مخصوصا در سینما بینظم هستند فکر میکنند چون توی خیابان مردم آنها را میشناسند باید همه جا شناخته شوند یکی از دوستان آمده بود برای ورود به بخش vip بچهها گفته بودن کارت لطفا گفته بود من طوسی هستم منتقد سینما بچههای ما در جواب گفته بودن قرمز و بنفشه هم که باشی نمیتونی بدون کارت بری داخل (همه با هم کلی خندیدیم) فردا تیتر روزنامه ها شده بود
امروز اما باید ببینیدشان ماشاالله اینقدر وقتی در یک جمع هستن حال مردم با بچهها خوبه است و برخوردها عالی که حد ندارد
(در این لحظه محمد و زهرا با شیرینی و شربت و میوه شروع به پذیرایی کردند مجمد یک اریگامی ساخت و به استاد هدیه داد
استاد با لبخند و تشکر با مهربانی ادامه دادند)
فاز دوم کار مان را اجازه بدین براتون توضیح بدم
من اعتقاد دارم که آدمهای سلامت 3 بخش دارند
- خود موفق بشوند
- وقتی موفق شدند دیگران هم با آنها موفق شوند
- اثر گذاری
وقتی به اثر گذاری میرسی خیلی حالت خوب میشه (با یک لبخند)
زمانی که بچهها موفق شدند و درآمد بالا داشتند و در اجتماع هم به جایگاه خوبی رسیده بودند کنار افراد معروف بودند برخی دخترها میآمدند و میخواستند با بچهها ارتباط برقرار کنند و فاز دوم ما شروع شد که باید یاد میدادیم که درست زندگی کنند هر لحظه با کسی نباشند شروع کردم برای بچهها صحبت کردن قوانین اخلاقی را یادآوری کردم که اگر از آنها خارج میشدند باهاشون برخورد میکردیم یه تیم حفاظت داشتیم که در اینستاگرام مثلا میآمدند به بچهها پیام میدادن و با عنوانهای جعلی اگر جواب میدادن بهشون اخطار میدادیم و بچهها را همیشه چک میکنیم
اینجوری هست که میشه یک تیم را حفظ کرد بسیار افراد آمدند کار ما را کپی کنند اما شکست خوردند من با کپی مخالف نیستم اما کپی درست ما 630 نفر فرد آموزش دیدهی حرفهای و مورد تایید در تیم داریم یکی بیاد 1200 تا آدم دوره دیده حرفهای داشته باشه خوشحال هم میشوم طرف مدل هست آمده تیم زده (همه خندیدیم) یکی آمده بود چند تا گوش شکسته با ریش کله قندی دستمال سر و…آخر این کارها مشخصه زود از بین میرند
بجای کپی کاریهای غلط بهتره خودت باشی و هر روز روی بهتر شدن خودت کار کنی من هیچ وقت در سمینارهای خودم نمیگم فروید گفت برایان تریسی گفت میگم هر چی میشنوید از تجربهی خود من هست
یک روز یک دوست جوان با یک بیزینس پلن(طرح کسبوکار) آمد پیش من و یک حاج آقای پیر بازار هم مهمان من بودن این جوان آمد و گفت این گونه شما 5 میلیارد سرمایه گذاری میکنید و در 6 ماه بعد سرمایه شما همینطور که در بیزنس پلن آمده 2 برابر میشود پرسید خوبه؟ لبخند زدم و گفتم یک مشکلاتی دارد حالا میگم بهت اجازه بده نظر حاج آقا را اول بشنویم
حاج آقا: بسم الله رحمان رحیم اینجا ایران است صدای تهران تمام
اون جوان گیج شده بود و گفت خوب ادامه بدین لطفاً من بهش گفتم حاج آقا خیلی کامل گفتن این چیزهایی که شما میگین برای یک مملکت و فرهنگ دیگهای هست درسته ولی برای کشور خودشه
یادتون باشه اینجا زمانی موفق هستید که قلدر معدب و محترم باشید
من بشدت با خدا هستم و یکی از مهم ترین چیزها این هست که بدانید وقتی میتوان وزیر براتون کاری کند نمیروید پیش کارمندش خواهش کنین وقتی میتوانید از خدا بخواهید نیاز به هیچ کس ندارید پس همیشه از خدا بخواهید
فرخ: استاد نظرتون دربارهی شریک گرفتن در کار چیست؟
مهدی صفایی: من بشدت مخالف بودم تا فهمیدم رازی در شراکت هست و الان خودم در کاری شریک دارم که عالیه
آن راز این است اگر میخوای با مرد دیگهای شراکت کنی حتما باید آن فرد بتواند این خصوصیات را داشته باشد
- از پول بتواند بگذرد
- از زن بتواند بگذرد (بخاطر یک زن تو را نفروشد)
- و حال شما با هم خوب باشد
اگر اینطور بود شراکت موفق خواهد بود و بسیار رشد میکنی چنین آدمهایی کم پیدا میشوند پس به سادگی تا اطمینان پیدا نکردی شریک نگیر
استاد
یک روزی داشتم برای جمعی سخنرانی میکردم وسط جمعیت یک فردی را دیدم که زمانی استاد من بود و من براش کار میکردم در زمان استراحت آمدم پایین و سلام و احوال پرسی کردم خواهش کردم اجازه بدهند من ایشان را معرفی کنم که اجازه ندادند گفتم من یادم نمیرود من کجا بودم و امروز کجا هستم یک روز کارمند شما بودم و بسیار هم از شما یاد گرفتم ازتون واقعا ممنونم امروز هم شما کماکان استاد من هستید خیلی تشکر کردند و خواستند شراکتی را با هم شروع کنیم که بسیار پر سود بود بدان خیلی مهم هست که آن زمان که رشد میکنی خودت را گم نکنی
فرخ: بله استاد تایید صحبتتون زمانی که سنم کم بود پدر بزرگم داستانی برام تعریف کردند
مهدی صفایی: خدا رحمتشون کنه
فرخ: ممنونم زمانی که کودک بودم گفتن فرخ یادت باشه خدا چشمش روی سرش است گفتم یعنی چی بابابزرگ گفتن آدم را تا حدی بالا میآورد و بعد تو را نگاه میکند اگر خوبی کردی باز بالاتر میری اگر بدی کردی پایین میآیی و اگر خنثی بودی همانجا باقی میمانی
یادت باشد اگر روزی بالا رفتی بدان خدا تورا نگاه میکند
مهدی صفایی: روحشان شاد کاملا درسته
فرخ:استاد از کانسپت خیریه برامون میگین؟
مهدی صفایی آخه خیلی شخصی هست نگم بهتره
فرخ: لطفا بخاطر من بگید چون جنبهی تبلیغی برای کارهای خیریه دارد و بسیار میتواند برای مخاطب مفید باشه
مهدی صفایی:چشم از کجا بگم (محترم بودن و ادب از شاخصهای این مرد عزیز است)
فرخ:از این بچههای بیمار(اشک در چشمان مهدی صفایی حلقه میزند و نمیتواند صحبت کند ) آب بفرمایید استاد
مهدی صفایی:ممنونم عزیزم
میدونی دوست نداشتم تعریف کنم ولی چشم ما برای کارهای خیریه کلا پول نمیگیریم و کمک میکنیم
فرخ: نه استاد لطفا از بچههای سرطانی یا تومور مغزی بگین که با هزینه خودتون یک روز رویایی براشون میسازید و هزینههای بیماری این عزیزان را تقبل میکنید
مهدی صفایی: چشم یه سری بچهها که شرایطشان سخت هست
فرخ: یعنی امیدی نیست؟
مهدی صفایی: نه هیچ وقت من قبول ندارم که امیدی نیست همه چیز دست خداست پس همیشه امید هست ما برای این بچهها شرایط یک روز رویایی را فراهم میکنیم و سعی میکنیم که آرزوهای آنها را برآورده کنیم این آقا کوچولو یکی از بچههای من هست (عکسی را در موبایل به من نشان دادند و او را معرفی کردند به دلایل اخلاقی اسم این افراد در کتاب نمیآید)آرزو داشت فرد مهمی بشه تومور مغزی داشت یک روز با ماشینهای تشریفات موتورهای اسکورت کلی بادیگارد به بیمارستان رفتیم به عنوان یک فرد بسیار مهم ایشان را با اسکورت کامل به بهترین جاهایی که دوست داشت بردیم
در باشگاه انقلاب بازی کرد لباسهای جدید خرید کل روز تمام کارهایی که دوست داشت را انجام داد تمام هزینههای درمان را هم ما تقبل کردیم و خدا را شکر امروز خوب است و تمام هزینههای تحصیلی تا دانشگاهش را هم ما پرداخت میکنیم تعداد این بچه ها در کانسپت خیریه هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه امشب حتی با یکی از همین بچهها باید تماس بگیرم ببینین ویس برام فرستاده ویس یک دختر کوچولو را پخش کردند که عکس نقاشی خود را برای عمو مهدی خودش فرستاده بود و ایشان هم جواب داده بودند که آفرین عمو جان بهت افتخار میکنم
نظر فرخ
( زمان بسیاری را در موارد خیریه صرف میکنند و به هر کس که میتوانند کمک میکنند یک انسان خوش قلب و مهربان )
فرخ: میدانم که کانسپت امروز تبدیل به یک هلدینگ متشکل از 8 شرکت شده از حفاظت تا برندینگ تا ماشین الات و … و حتی در آلمان هم دارین کار میکنید و شرکت دارید یه کم توضیح میدین لطفا
مهدی صفایی: همش لطف خدا بوده و تلاش و مداومت و درست کار کردن یادم بنداز داستان حمالها را برات تعریف کنم میدونی زمانی من مربی بدنسازی تیم ملی ایران بودم و با کیروش کار میکردم
کیروش
ما با هم اختلافاتی هم داشتیم ولی بشدت من این آدم را دوست داشتم و هر روز از او یاد میگرفتم کاش ما آن زمان که بود اگاه تر بودیم و از کنارش چند کیروش ایرانی میساختیم من 7 8 ماه کنار کیروش بودم و شاید یکی از مهمترین چیزهایی که از او یاد گرفتم یک کلمه بود نظم من هیچ پولی بخاطر همکاری با تیم ملی نگرفتم وقتی با هم به اردو میرفتیم کیروش میرفت و یه جا مینشست تا آخر اردو همه میدونستن که آن صندلی متعلق به کیروش است و نباید کسی روی آن صندلی بنشیند و همه هم میدانستند باید نسبت به آن صندلی در کجا بنشینند بسیار منضبط و دقیق بود میدانی که ما اجازه مصاحبه نداشتیم من یک بار مصاحبه کردم مارکان زنگ زد گفت کوچ سلام کوچ(کیروش) میخواد تو رو ببینه من را دعوت کرد خونشون در لابی گفت مهدی مصاحبه کردی گفتم آخه میدونین گفت مصاحبه کردی؟ گفتم بله گفت با اینکه خیلی دوستت دارم اگر یکبار دیگه مصاحبه کنی باید از تیم ملی خداحافظی کنی گفتم چشم و میدونستم با کسی شوخی نداره خیلی آدم خیری بود کسی نمیداند فقط 300 میلیون تومان من در جریان بودم به خیریه کمک کرد
فرخ:خاطره جالب و بامزهای از کیروش دارین برامون بگین؟
اره یه شب من با مارکان هم اتاق بودیم در اردو من باید میرفتم و خسته شده بودم اجازه نداشتم اردو را ترک کنم به مارکان گفتم من میرم سریع میام گفت برو خیالت راحت خیلی با هم رفیق بودیم ساعت 11 شب رفتم و 1 برگشتم فردا هم رفتیم سر تمرین در دنیای ورزش خیلی عادیه بچهها بخاطر خستگی شدید و فشار اردو یک ساعتی میزنن بیرون و میرن در خیابانها دور میزنن و کمی از فضای اردو دور میشوند
من فردا رفتم سر تمرین کیروش من را کنار کشید گفت به نظر خستهای گفتم نه اصلا گفت دیشب خوب نخوابیدی گفتم نه خودم خواب نرفتم گفت باشه همه را جمع کرد در صحبتهایش یک جا گفت البته همه میدونیم لازم به گفتن نیست مهدی دیگه اردو را ترک نکن وای مردم از خجالت
میدونی در زندگی نباید اعتماد کسی که بهت اعتماد دارد را خراب کنی این یک درس و نشانه برای من بود گفتم نشانه کتاب کوه پنجم را خیلی دوست دارم جایی میگه خدا در جهان نشانههایی برات گذاشته هر روز میبینیشون آدمی موفق هست که این نشانهها را درک کند
فرخ: و اگر حتی خطایی کرد از آن درس بگیرد
مهدی صفایی:بله درسته
مهران مدیری
اخلاق کیروش مثل مهران مدیری خاص هست مهران جلوی دوربین با پشت دوربین کاملا متفاوت هست و خیلی در کار جدیست و اصلا شوخی ندارد
سر کارها یک اتاق دارد که کسی جرات نداره بره داخلش فکر کنم فقط من بدون هماهنگی میرم داخل
فرخ: مهران مدیری شاگرد شما بودن گفتن که شما ایشان را زدید؟(با لبخند)
مهدی صفایی: (با خنده) نه مهران شوخی میکنه اینقدر آقاست این پسر که حد نداره میدونی که کانسپ سینما هم چندین فیلم ساخته و من بسیار با هنرمندان رابطه خوبی دارم و خیلی از بازیگران یا کارگردانها از شاگردان من در رزمی بودهاند
فرخ: بله میدونم به این بحث برمی گردیم ولی قبل از آن اجازه بدین یک سوال را راحت باهاتون مطرح کنم
مهدی صفایی: بله حتما بگو
فرخ: شما بقول خودتون از زمانی که 2 3 نفره روی صندلی جلوی یک پیکان نشسته بودید و فکر میکردید خدایا یعنی میشه من هم به رویاهام برسم تا امروز که کارآفرین 6 سال گذشته شدید راه زیادی را طی کردید ساده بهم بگین چطور این راه را طی کردید و به اینجا رسیدید؟
اگر دنبال جواب کوتاه هستی بهت جواب میدم خدا فقط خدا این مهمترین چیز از نظر من هست که اگر واقعاً بهش اعتقاد داشته باشی زندگیت را تغییر میدهد شاید برخی فکر کنند شعار میدم یا هر چی ولی برام مهم نیست دیگران هر طور دوست دارند فکر کنند من واقعیت را به تو میگویم و بعد در زندگی اتفاقات بیشماری میتواند پیش بیاید که باید قدر این اتفاقات را بدانیم موقعیتها را بسازیم ببین این که ما الان اینجا با هم هستیم هم یک اتفاق بود امروز تو به من زنگ زدی و… همه چیز با اتفاقات و خواست اوست 2 تا حالت دارد
- زمانی که اتفاق برات میافته و نمیفهمی و ازش رد میشی یا نقشی در آن بازی نمیکنی یا حالت دوم
- اینکه درک میکنی و با قدرت وارد بازی میشی
انتخاب درست و دست به عمل زدن بسیار مهمه ببین خیلیها هستن که بار میبرند در بازار ما بهشون میگیم حمال
داستان حمالها
یکی از این حمالها اینقدر خوب کار میکند که یک حاجی بازاری میگه بیا برای من کار کن برای یک نفر فقط و حمال با آنکه ممکن است اول کمی درآمدش پایینتر باشد قبول میکند چون فکر میکند آینده بهتری دارد و میتواند رشد کند بعد از مدتی آنقدر خوب کار میکنند و امین میشوند که حاجی میگه برو چک من را از فلان آقا بگیر و بیار بعد از یک مدت میگه برو چک را بگیر ببر برای فلان حاجی اینها که میگم همه در طول سالها اتفاق میافتد نه هفته و نه ماه بعد از مدتی حاجی میگه بیا این چک را بگیر و برو برای من خرید کن در بازار بری میبینی که بسیاری جلوی مغازهها یک میز گذاشتند و دارند کار میکنند بسیاری از اینها همان حمالها بودند اینقدر خوب کار کرده بعد از مدتی از حاجی اجازه گرفته جلوی مغازه برای خودش یک میز گذاشته است و دارد برای خودش هم کار میکند بعد از مدتی به حاجی میگه میشه برم یک زیر پله بگیرم و میرود و کار خودش را شروع میکنه بعد از سالها خودش هم حجرهدار میشود با کمک همان حاجی و کار خوب خودش آدمی نان قلب خود را میخورد یادت باشد درست کار کن همهی کارها خودشان درست میشودند ولی یک عده هستند تفلیها 90 سال سن دارند هنوز هم حمال هستند یا در این همه سال اتفاقات را ندیدند یا مثل حمال قصهی ما فکر نکردند و انتخاب درست نکردند یا اصلا براشون اتفاق پیش نیامده که بعید است در چند 10 سال تو با بازار حاجی ها و … آشنا نشده باشی و اگر فرصت نیست خود باید بسازی برو و خودت پیشنهاد بده
در کل به نظر من هر کس نان دل خود را میخورد من به این باور دارم
کمک خواهان دروغین
گاهی اتفاق می افتد که افرادی به ما مراجعه میکنند که از ما کمک میخواهند اینگونه نیست که ما بودجه نامحدود داشته باشیم ما یک بودجه قرار میدهیم برای خیریه و تمام بودجه قسمت بندی میشود و باید همان شکل خرج شود و به دست خیریهها و افراد مورد اعتماد ما برسد ممکن است به آن اضافه شود برای تغییر قیمتها مثلا قیمت یک جراحی بالا برود ولی اینکه هر کس بیاید بگوید نیازمند است نمیتوانیم به او کمک کنیم فردی آمده بود مدتی قبل پول پیش خانه میخواست اول بسیار با محبت اما بعد که دید نمیشود بسیار بیاحترامی کرد تازه ما تلاش کردیم اول براش خانهای در محدودهی انقلاب دست و پا کنیم که میگفت من فقط ظفر زندگی میکنم از این افراد شیاد هم بسیار به ما مراجعه میکنند که باعث ناراحتی من و تیم خیریهی ماست
عدهای هم مرا میبینند میگویند استاد یک کار خوب به من معرفی کنید من بسیار متعجب میشوم من اصلا شما را نمیشناسم چگونه چنین خواستههایی مطرح میکنید
همانگونه که گفتم اتفاقات خیلی مهم هستند هر جا و در هر زمان خدا را کنار خود ببین بسیار بزرگانی بودند که در یک شب زندگی خود را از دست دادند و الان در زندان هستند
چند داستان پندآموز
داستانی هست که میگه خدا 2 بار میخنده زمانی که میخواهد انسانی را بالا ببرد و مردم نمیخواهند خداوند میخندد و زمانی که خدا بخواهد کسی را پایین بیاورد و مردم بخواهند جلوی این کار را بگیرند باز خدا میخندد یادت باشد که خدا تو را میبیند و واقعا همه چیز در دست اوست زمانی این مطلب را باور کردی بسیار میتوانی رشد کنی
شکل دید تو هم به مسائل بسیار مهم است روزی روزگاری پسر بچهای یکی از پاهاش کوتاه تر از پای دیگرش بود به همین دلیل دیر به مدرسه میرسید
باز صبح شد و پسرک دیر رسید بچهها از معلم پرسیدند چرا او یک پایش کوتاهتر است معلم رو به پسرک کرد و پاسخ داد چون خداوند میخواهد تو را بهتر از اسمان ببیند چون زمانی که مثل بقیه نباشی راحتتر میشه تو را تشخیص داد پسرک که سرش را پایین انداخته بود سرش را بالا آورد و خندید از آن لحظه زندگی او تغییر کرد بعد ازظهر همهی بچههای کلاس در حیاط لنگان لنگان راه میرفتند اگر دیدت را به مسائل تغییر دهی زندگی تو نیز تغییر میکند پس تفاوت در تفکر و تفاوت در بیان بسیار مهم است
مهدی صفایی:داستانیست منصوب به پرفسور حسابی ایشان میگویند در جوانی در دانشگاه به یکی از دختران در کلاس علاقمند بودند استاد ما را گروه گروه کرد من و ان دختر(ماری) و پسری به نام دیوید در یک گروه بودیم من نمیدانستم که دیوید کیست و او را نمیشناختم از ماری پرسیدم که دیوید کیست گفت همان پسری که عطر خوش بویی دارد من کمی نگران شدم گفتم نمیدانم چه کسی را میگویی گفت همان که خوش تیپ است همان که جلوی کلاس مینشیند و به همهی سوالات استاد پاسخ میدهد بیشتر نگران شدم سرم را از ناراحتی پایین انداختم ماری ادامه داد دیوید همان پسری که روی ویلچر مینشیند
بله تفاوت است که مهم است همیشه تفاوت در نگاه و تشخیص است تفاوت یک پزشک عالی و یک پزشک متوسط در تشخیص است یکی دستت درد میکند میگوید باید جراحی شود دیگری میگوید که با یک قرص خوب میشوی و خوب هم میشوی
فرخ: من میدانم که این اتفاق پزشکی واقعا برای شما افتاده
مهدی صفایی بله درسته
فرخ : شما زمانی استادی داشتید که شمشیر را در هوا میگرفتند با دست خالی برای کسانی که رزمی کار میکنند شاید جالب باشد که بدانند نصیحت ایشان به شما چه بوده
مهدی صفایی: این ها را از کجا میدانی ؟
فرخ: (با خنده) تحقیق کردم استاد
مهدی صفایی:آفرین بله استاد روح پرور خدا انشاالله حفظشان کند به من نصیحتی کردند
پرسیدم استاد تکنیکی که شمشیر را در هوا میگیرید چیست چگونه باید در درگیری واقعی از آن استفاده کنم
استاد جمله ای به ژاپنی گفتند
گفتم نمیفهمم استاد یعنی چه استاد گفتند در چنین شرایطی پشت به دشمن کن و فرار کن (حداقل یک نفر کشته نمیشه و هزاران دردسر ایجاد نخواهد شد)
میدانی که من عاشق سرزمینم هستم و بسیار به ایران عزیز علاقه دارم مدتی قبل به فرانسه رفتم و موزه لوور را دیدم باور نمیکی از تخت جمشید کاشیها و یا ستونهایی دیدم به ابعاد 9 متر و پیش خودم میگفتم چگونه اینها را آن زمان از ما دزدیدهاند و چگونه به اینجا آوردهاند یکی دو تا هم نبود چه افرادی برای آبادی این خاک جان دادند و باز دشمنان تکههای جگرمان را بیشرمانه در خاک بیگانه بردهاند دوستی دارم که آزادهی جنگ است
ازاده مرتضی فرهانی 7 سال و 8 ماه و 14 روز انفرادی بوده است او هم بسیار به ایران علاقه دارد و همیشه با افتخار از ایران سخن میگوید یک بار در جمعی خواستم مرتضی را معرفی کنم گفتم ازادهی جنگی است 7 سال و 8 ماه و 12 روز مرتضی گفت 14 روز مهدی یک روزش را هم نکشیدی تا بفهمی و راست میگفت ایران را دوست دارم چه جوانان پاکی که بخاطر امنیت و راحتی امروز ما جان خودشان را از تقدیم کردند ای کاش آیندگان قدر بدانند
فرخ :شما در خارج از ایران هم کار کردید برام توضیح میدین
مهدی صفایی: بله 4 سال امارات بودم پلیس امارات را آموزش میدادم مدتی به هلند رفتم فرانسه و آلمان اما مقر اصلی شرکتم در خارج از ایران المان بود و هست میدانی من عاشق تجربه کردن زندگی هستم و روزی احساس کردم که دارم جزیرهای فکر میکنم فهمیدم زمان آن رسیده که خارج از ایران هم کار کنم و کارم را محدود به یک جغرافیای خاص نکنم در همان زمان هم کسبوکارم در ایران میچرخید ولی تلاش کردم که در خارج از ایران هم رشد کنم
خدارا شاکرم که امروز جزو هیئت رئیسه wbasa هستم یک سازمان جهانی برای بادیگاردها و محافظین است بسیار برایم باعث خوشحالی است
فرخ:برای ما هم باعث افتخار است استاد (با لبخند)
مهدی صفایی: بنظر من این کشور افراد بزرگ زیاد دارد که شناخته نشدن من کسی نیستم چه از نظر مالی چه از نظر منش که با بزرگان هم تراز باشم محبت شماست که به من لطف دارید من در حد خودم بسیار کوچک در کارم موفق بودهام و بنظرم افرادی چون تختی باید بیشتر شناخته شوند
داستان تختی
مهدی صفایی : میگویند تختی میخواست وارد یک ورزشگاه شود دید یک نفر با گاری ایستاده و هندوانه قاچ میکند و میفروشد قدیم اینگونه هندوانه هم میفروختند الان دیگر منسوخ شده است تختی قبل از ورود به ورزشگاه میایستد همراهان میگویند پهلوان چرا ایستادین تختی میگوید هندوانه میخواهم تختی و همراهان به سمت گاری میروند و بسیاری از طرفداران هم دور گاری جمع میشوند و به تقلید از تختی چند قاچ هندوانه میخرند تا زمانی که هنوانههای آن پیر مرد گاریچی تمام میشود تختی صبر میکند و بعد به سمت ورزشگاه حرکت میکند یکی از همراهان از تختی میپرسد چرا اینجا ایستادین هنوانههایش بسیار بیمزه بود تختی گفت برای من چند ثانیه خوردن میوهی نارس و بی مزه و دیر رسیدن ولی برای آن پیر مرد تمام داراییاش بود روزیاش بود باید می ایستادم
شما اگر به بچهی من محبت کردی و او را دوست داشتی من نیز شما را دوست خواهم داشت شما اگر به کسی که من دوست دارم محبت کنی من نیز شما را محبت میکنم خداوند هم اگر تو به بندگانش محبت کردی تو را دوست میدارد و متعجب هستم از کسانی که به بندهی خدا بیمهری میکنند و از خدا محبت میخواهند تختی همین کار را کرد به بندگان خدا محبت کرد و خداوند به او عزت داد…
هوا داشت تاریک میشد ساعتها بود که گرم صحبت بودیم و حتی نهار نخورده بودیم استاد صفایی بقدری شیوا و با محبت سخن میگفتند که زمان را از دست داده بودیم استاد فراموش نکرده بودند که باید به دیدن یکی از بچههای بیمار میرفتند و بعد از روبوسی و خداحافظی من ایشان را تا کنار ماشینشون همراهی کردم هوای خنک و صدای جوبپر آب بسیار فضا را در آن شب زیبا کرده بود براشون ارزوی موفقیت روزافزون کردم و خداحافظی کردم ماشین دور میشد و من یادم آمد که باید به شمال میرفتیم سریع برگشتم و با دوستان بعد از چند دقیقه سفر را اغاز کردیم.
چند ماه بعد به دعوت دانشگاه زاهدان با هم سمیناری مشترک در دانشگاه زاهدان داشتیم که بسیار عالی بود
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.